می خواهم از باران حرف بزنم.می خواهم از هزاررنگی حرف
بزنم.از خزان...
از فصلی که موسیقی اش می شود نت خوانی قطره های باران
روی پنجره ی خانه.از فصلی می خواهم حرف بزنم که منظره اش
می شود اجتماع چترهای رنگارنگ در خیابان های خیس.
فصلی که بوی مدرسه می دهد،بوی کتاب و دفتر نو می دهد.بوی
خنده های کودکانه می دهد.فصلی که صدای خش خش می دهد،
صدای تحقیر برگ های خشک شده زیر کفش هایمارک دار و
بی احساس را می دهد.
فصلی که نقاشی خداوند است.فصلی که جادوی خداوند است.
فصلی که احساس خداوند است.فصلی که با هزار رنگی اش
می شود یک کلمه:باران.فصلی که در آن،طبیعت لباس کهنه،
ژنده و پر از آلودگی و کینه اش را می سپارد به باد و عریان
می شود و منتظر بهار می ماند.پاییز فصل رفتن است،فصل کوچ.
فصل مهاجرت پرنده ها... و به ما ثابت می کند رفتن سخت نیست.
رفتن فرصتی است برای زنده ماندن؛فرصتی است برای زندگی
دوباره.
پاییز یعنی فصلی که خداوند با زبردستی تمام و با استفاده از جعبهی
مدادرنگی بی نهایت رنگش آن را خلق می کند.
پاییز فصل عشق است.عشق خداوند به انسان و فصل شاهکار
پروردگار.